در دوران تباهی از زندگیم تا قبل از دبیرستان فکر میکردم ولنتاین،ولنتایمه یعنی تایم ولن(همون زمان وَلِن یعنی).خب حالا انقدر باهوش بودم که فکر نمیکردم آقا زمان ولن چیه؟اصلا ولن چیه که تایمش چی باشه؟؟ ۰_۰
راستش اینجور مراسما تو خوابگاه خیلی باحاله،یعنی میبینی همه دم غروبی میزنن بیرون خیلی شیک و خوشگل ازون ور با رزق و روزی و خرس و گل و امثالهم برمیگردن خوابگاه.خوب که همه بچهها رفتن و من طبق معمول یه حالت عذب(؟)طور(عذب طور از کجا اومد؟)نشسته بودم رو تخت و سرگرم درست کردن تابلو کائنات شدم.میخوام دیوار کنار تختمو پر کنم.یه انیمه دیدم به اسم to the forest of firefly light.خداروشکر آخرشو دیده بودم قبلا وگرنه در صحنه آخرِ ناپدید شدن سکته میزدم(پوکر شدم قشنگ چه طرز داستان نویسیه؟اشک آدمو درمیارید).بعدشم یه شامیخوردمو چون خیلی هوس پفک کرده بودم چای هلداری دم نمودم بسی مشتی،و دو سه لیوان زدم به بدن.(ربطش به اینه که آدم ضعیف النفسیام در برابر چیپس و پفک و خیلی خرجم بالاس،این چایی نبات یه جورایی جایگزین اون شد).آقا همینجوری بیکار موندم دیگه،داشتم تو دلم میگفتم خدا کنه طوفان بشه و بچهها همه زود برگردن که ناگهان طوفانی به پا شد وحشتناااک خیلی بد جور اصلا.با خودم گفتم منم ازین قدرتا داشتم و نمیدونستم؟!بچهها که بیرون بودن زودتر از موعد مقرر برگشتن و منم تو دلم یاه یاه یاه شیطانی داشتم میخندیدم.که شیطان زد رو شونه چپم و گفت:داداش انقد به خودت نبال،مگراینکه من مرده باشم امورات هستیو بدن دست تو!گفتم حالا هر چی!اصلا کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!تففففف
و اینگونه بود ۲۵ام ماهگرد تولدم،روز ولن و جمعهای دیگر در خوابگاه دانشجویی.
پینوشت:ساعت ۱:۳۰ دقیقه،یه متنی به ذهنم رسید همینطوری،میفرمایند:
زیباترین لحظه زندگی وقتیه که در اوج غم بخندی،این معنای خوشبختیه،یعنی دلیلی برای شاد بودن داری که از بزرگترین غصههات قویتره...و غمانگیزترین لحظه زندگی اون وقتیه که در اوج شادیهات گریه کنی...وقتی که بزرگترین دلیلت برای شادی رو از دست داده باشی...